سرنوشتمان چنین بود مابادنیاامدیم دنیابامانیامد
قانون توتنهایی من است وتنهایی من قانون عشق
یک شبی مهتاب نمازش را شکست سجده ای زد بر لب درگاه او جام نيما را به دستم داده ای خسته ام زین عشق، دل خونم مکن گفت: ای دیوانه نيمايت منم کردمت آوارهء صحرا نشد مطمئن بودم به من سرمیزنی
نظرات شما عزیزان:
بی وضو در کوچه نيما نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
پر زنيماشد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از نيماست آنم می زنی
من که مجنونم تو مجنونم مکن
بانوي این بازیچه دیگر نیستم
این تو و نيماي تو ... من نیستم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور نيماساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق نيمادر دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر نيمابرنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این نيما که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو نيماکشته در راهت کنم
Power By:
LoxBlog.Com |